گنجور

 
جویای تبریزی

دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را

ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را

در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند

حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را

جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد

مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را

از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل

سخت مانند است شمع خلوت فانوس را

گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین

هر که او دست دعا سازد کف افسوس را

از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب

جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟