گنجور

 
جویای تبریزی

‏ چنان کز شهد و شکر نقل نوشین می‌شود پیدا

چو لب بر لب گذاری جان شیرین می‌شود پیدا

از این سنگین‌دلان قانع به زهراب جفا گشتم

وفا شهدی‌ست در دل‌های مؤمنین می‌شود پیدا

قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا

چو با جام می آن دست نگارین می‌شود پیدا

مباد شوخی از یادش رود زین کم‌نگاهی‌ها

چو ناز از حد فزون گردید تمکین می‌شود پیدا

ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت

سخن رعناتر از گل‌های رنگین می‌شود پیدا

به سان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد

چو ساغر در کف آن مست شلایین می‌شود پیدا

چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد

ترا از آستین دست نگارین می‌شود پیدا

کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را

همان در کوچه بند زلف مشکین می‌شود پیدا

مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا

شراب درد در دل‌های خونین می‌شود پیدا