گنجور

 
جویای تبریزی

چه کنم با صف مژگان بلا پرور او

رگ جان می زند از خیره سری نشتر او

هر که سوزد زحسد سینهٔ کین آور او

گل کند آتش نمرود ز خاکستر او

بر زمین چون گل مهتاب فتد نقش پی اش

بسکه غلتیده صفا در قدم گوهر او

رو به خلوتگه آیینه که از بیتابی

بی تو زنجیر زهم می گسلد جوهر او

ای خوش آن دیدهٔ حق بین که زنظارهٔ حسن

نبود در نظرش غیر پدیدآور او

ریزد از لاله به تحریک نسیمی بر خاک

بسکه سرشار می رنگ بود ساغر او

مرغ یاقوت پری دوش به خوابم آمد

که مرا پلک و مه گشته چو بال و پر او

عین دریای وصال است به هر چشم زدن

چون حباب آنکه هوای تو بود در سر او

می توان یافتن از نالهٔ قمری که مدام

آتشی هست نهان در ته خاکستر او

دل جویا نخورد زین غزل آرایی آب

منقبت سنج بود خامهٔ مدحتگر او

شاه مردان جهان آنکه زبان قلمم

زین دو مطلع شده پیوسته ثناگستر او

به دو عالم ندهم ذرهٔ خاک در او

عالم و هر چه در او جمله به گرد سر او

هر که شد تاج سرش خاک در قنبر او

بر فلک ناز کند بلکه به بالاتر او