گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

داورا من سال قحطی را بمرز اصفهان

کودکی دیدم بره کز ضعف دل شیون کند

موی رشکین روی و چرکین جسم پرچیم جان حزین

گفتی الحال این وجود اندر عدم مسکن کند

رحمتم برزحمتش آمد بمنزل بردمش

تا که هم نانی خورد هم جو بر توسن کند

آنقدر عاری بد اندر خادمی کاندر چراغ

می ندانستی که باید آب یاروغن کند

شب چو دیدی باده مینوشم زمن پرسید چیست

آدمی تحصیل این از بحر یا معدن کند

چونکه میکعثم بپا اندر کنار من بخواب

گفت خواجه خواهدم ای وای آبستن کند

همچنان پنداشتی ازسمادکی که مردرا

با پسر امکان ندارد آنچه را بازن کند

من چو دیدم امرد است و چشم او برویش نکوست

شد صلاحم اینکه نوشلوار وپیراهن کند

مختصر حمام رفت از آب خواب آمد برون

لازم آمد کو تصرف زایسر و ایمن کند

تربیت کردم پیش دادم ببرخواباندمش

تا کنون کز چهر حمرا بزم را گلشن کند

کرد و صد مهمانم آمد خدمت هریک زمهر

برطریق احسن و بروجه مستحسن کند

کشته سهراب اقتداری کز مهابت درنبرد

تنک بر رستم جهانرا چون چه بیژن کند

از لبانش داغ اندرسینه مرجان نهد

وزشمیم طره اش خون دردلادن کند

چون برقص آید فشاند زلف وکف برکف زند

ازگل و از مشک جیب وکاخ من خرمن کند

چونکه می خواهم زوی پا بوسه خیزد درادب

روی زانویم نشیند دست درگردن کند

باری اندر چند روز قبل کاین مداح تو

سفت در مدحت دری کابصار را روشن کند

تو بهر مصرع مرا بس آفرین کردی بطبع

خواست شخصم ز افتخار ازقرص خور گر زن کند

زآستانت شاد رفتم جانب سامان خویش

گفتم آنمه را مهیا راح مرد افکن کند

گفت نبود باده و چیزی زنقد و جنس ده

تابکی خمار اندر نسیه لاولن کند

گفتمش زر نیست لیک ازآفرین خروارهاست

کان زمانها فارغم از مدح هر کودن کند

هرچه میخواهی ببر بازار و نقل و می بیار

تا دمی آسوده ام از اختر ریمن کند

گفت بخ بر عقل جیحون ابچرخ سفله خو

کاین چنین شیاد را استاد در هرفن کند

کر هزارت آفرین باشد بوقت احتیاج

از برای مرغ دل کی کاریک ارزن کند

گفتمش این آفرینها زاعتضاد الدوله است

کش مژه در رزم فعل نیزه قارن کند

گفت کو از شاه باشد آفرین لفظی نکوست

گاه معنی روز زرش زار و مستهجن کند

من چو بینم راست گوید او وکج دانم رهی

ایکه جودت حرص را پر از غنا دامن کند

یا بگیر این آفرینها را و دیگر لفظ گویی

کش بجای زر قبول آن شوخ سیمین تن کند

یارزم بخشا که ترسم از غضب این روزها

آنچه شبها من باو میکردم اوبا من کند