گنجور

 
جیحون یزدی

بر بوی آن دلارام طبعم گرفته خوئی

کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی

ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رهاکن

کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی

زینسان که شکل قدت در چشم من نشسته

هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی

صد تن بکوی خمار شد خاک از قدح خوار

تا قرعه سعادت سازد که را سبوئی

با آفتاب رویت ماه چهارده تافت

بنگر زسست عقلی دارد چه سخت روئی

جز من که میتواند بوست بجان خریدن

کاین لقمه از بزرگی گیرد بهر گلوئی

اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد

هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی