بر بوی آن دلارام طبعم گرفته خوئی
کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی
ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رها کن
کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی
زین سان که شکل قدّت در چشم من نشسته
هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی
صد تن بکوی خَمّار شد خاک از قدح خوار
تا قرعهٔ سعادت سازد که را سبوئی
با آفتاب رویت ماه چهارده تافت
بنگر ز سست عقلی دارد چه سخت روئی
جز من که میتواند بوست بجان خریدن
کاین لقمه از بزرگی گیرد به هر گلوئی
اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد
هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی