از کنز نهانیست کنون کعبه مشرف
کز اوست عیان سر فاجببت ان اعرف
زین کنز خفی طنز جلی زد بفلک ارض
کش خاک بشد پاک چو افلاک مشرف
ذرات بکرات چو افواج که از حاج
بستند وگشادند پی طوف حرم صف
عقل آمد و لبیک زنان حلقه بدرازد
تا چون بود احباب ورا باز مکلف
جهل آمد و والعفو کنان رخ به صفا سود
تا چون شود اعدای ورا باز مولف
رضوان زجنان محرم بر رحمت وی شد
کش خلقتی از قدرت او بود موصف
مالک زسقرطایف بر رحمت اوگشت
کش فطرتی از حکمت او بود موظف
لوح و قلم و نور و ظلم عالم و آدم
ایثار ورا نقد روان داشته برکف
شاه همه او بود و چو او پرده برافکند
هر ذره برش بنده صفت گشته موقف
ارواح مکرم چو مصابیح سحرگاه
شد بارخ او قالبی از نور مجوف
گر حشمت او بانگ نزد بر رخ اشیا
نی ارض مسطح بدونی چرخ مسقف
شد بنت اسد ام اسد زین خلف الصدق
نی برج اسد گشت ازین مهر مخلف
هم داد خبر زآنچه حکم بود در انجیل
هم خواند ز بر آنچه سور بود به مصحف
هی مام درون سوی قماطش چو مکان داد
بگسیخت قماط و سوی حق برد فرا کف
دستی نتوان بست که دل داد بموسی
از مژده ما فی یدک الایمن تلقف
نگشود نظر جز برخ احمد مختار
کانهم همه او بود و جز او بود مزخرف
ای مظهر یزدان که پس از جلوه ذاتت
لوح آمده در زمزمه القلم جف
ما قدر مصاحف ز تو دانیم و عجب نیست
باید که معرف بود اجلی زمعرف
در راه خدا تا نشدی راکب دلدل
نشناخت کسی مرتبه راکب رفرف
شیطان بگه جوشش فضل تو مرجی
آدم بگه کوشش عدل تو مخوف
جز عشق تو هرشیوه آراسته معکوس
جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف
روی تو ارم را بود از جلوه مصدق
کوی تو حرم را بود از رتبه مطوف
هرکس که بذیل شرف و مجد توزد چنگ
چون داور ما شد بجهان امجد و اشرف
جان و دل ظل ملک عصر براهیم
کش نام خلیل است و خود از نام مصحف
آن میر که تا کاخ منی یافت از او زیب
بگذاشت قضا حکم قدر را همه بر رف
با عاطفتش کاه سبک کوه موقر
بی تقویتش کوه گران کاه مخفف
در بزم چو ابریست که افکنده بدل جوش
دررزم چو بحریست که آورده بلب کف
مستوثق بر بینش او هر چه مدون
مستانس بر دانش او آنچه مولف
ای آنکه خیال و سخن و بذل تو ز ایزد
همواره صحیح است و مثالست و مضاعف
فردوس بر خلق روان بخش تو بی نم
دوزخ بر شمشیر جهانگیر تو بی تف
درگوش و بدست تو غوکوس و سر خصم
ماند همه بر ناله رود و بط قرقف
پشتی که نگردیده دو تا پیش تو چون چنگ
نه دایره چرخ قفایش زده چون دف
پنهان بشکوه تو همی فر سلیمان
پیدا زمقال توهمی حکمت آصف
فرسوده بیانت ورق علم ز بقراط
بر بوده روانت سبق حلم ز احنف
ازتو چه گرو میبرد ار خصم نهددام
برمه چه زیان آورد ار کلب کند عف
تا دامن اجلال خداوند تعالی است
زآلایش فکر عقلا انزه والطف
کام نعم یار تو ز اقبال مرطب
مغز امل خصم تو زادبار مجفف
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف
آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف
در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ
زیرا که حرامست درین کوی تکلف
در عشوهٔ خویشی تو و این مایه ندانی
[...]
آنی به اثر داری و شأنی به تصرف
دل ها نشود شیفته کس به تکلف
فکر تو به وحدت برد از گفت مجازم
هرچند که طبعم بگریزد ز تصوف
بر قامت ما کسوت تقصیر بریدند
[...]
انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف
رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد
در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!
پیران زمان جمله مرید خور و خوابند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.