گنجور

 
جیحون یزدی

از کنز نهانی‌ست کنون کعبه مشرف

کز اوست عیان سر فَأجَببتُ ان اَعْرَف

زین کنز خفی طنز جلی زد به فلک ارض

کش خاک بشد پاک چو افلاک مشرف

ذرات به کرات چو افواج که از حاج

بستند و گشادند پی طوف حرم صف

عقل آمد و لبیک زنان حلقه به در زد

تا چون بود احباب ورا باز مکلف

جهل آمد و والعفو کنان رخ به صفا سود

تا چون شود اعدای ورا باز مؤلف

رضوان ز جنان محرمِ بر رحمت وی شد

کش خلقتی از قدرت او بود موصف

مالک ز سقر طایف بر رحمت او گشت

کش فطرتی از حکمت او بود موظف

لوح و قلم و نور و ظلم عالم و آدم

ایثار ورا نقد روان داشته بر کف

شاه همه او بود و چو او پرده برافکند

هر ذره برش بنده صفت گشته موقف

ارواح مکرم چو مصابیح سحرگاه

شد با رخ او قالبی از نور مجوف

گر حشمت او بانگ نزد بر رخ اشیا

نی ارض مسطح بُد و نی چرخ مسقف

شد بنت اسد ام اسد زین خلف الصدق

نی برج اسد گشت ازین مهر مخلف

هم داد خبر زآنچه حَکَم بود در انجیل

هم خواند ز بر آنچه سُوَر بود به مُصْحَف

هی مام درون سوی قماطش چو مکان داد

بگسیخت قماط و سوی حق برد فرا کف

دستی نتوان بست که دل داد به موسی

از مژده ما فی یدک الایمن تلقَفّ

نگشود نظر جز به رخ احمد مختار

کانهم همه او بود و جز او بود مزخرف

ای مظهر یزدان که پس از جلوه ذاتت

لوح آمده در زمزمهٔ القلم جف

ما قدر مصاحف ز تو دانیم و عجب نیست

باید که مُعرّف بود اجلی ز مُعرّف

در راه خدا تا نشدی راکب دُلدُل

نشناخت کسی مرتبه راکب رفرف

شیطان به گه جوشش فضل تو مرجی

آدم به گه کوشش عدل تو مُخوَف

جز عشق تو هر شیوه آراسته معکوس

جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف

روی تو ارم را بود از جلوه مصدق

کوی تو حرم را بود از رتبه مطوف

هرکس که بذیل شرف و مجد تو زد چنگ

چون داور ما شد به جهان امجد و اشرف

جان و دل ظل ملک عصر براهیم

کش نام خلیل است و خود از نام مصحف

آن میر که تا کاخ منی یافت از او زیب

بگذاشت قضا حکم قدر را همه بر رف

با عاطفتش کاه سبک کوه موقر

بی تقویتش کوه گران کاه مخفف

در بزم چو ابریست که افکنده به دل جوش

در رزم چو بحریست که آورده به لب کف

مستوثق بر بینش او هر چه مدون

مستأنَس بر دانش او آنچه مؤلف

ای آنکه خیال و سخن و بذل تو ز ایزد

همواره صحیح است و مثالست و مضاعف

فردوس بر خُلق روان بخش تو بی نم

دوزخ بر شمشیر جهانگیر تو بی تف

در گوش و به دست تو غوکوس و سر خصم

ماند همه بر ناله رود و بط قرقف

پشتی که نگردیده دو تا پیش تو چون چنگ

نُه دایره چرخ قفایش زده چون دف

پنهان به شکوه تو همی فر سلیمان

پیدا ز مقال تو همی حکمت آصف

فرسوده بیانت ورق علم ز بقراط

بربوده روانت سبق حلم ز احنف

از تو چه گرو میبرد ار خصم نهد دام

ب رمه چه زیان آورد ار کلب کند عف

تا دامن اجلال خداوند تعالی است

زآلایش فکر عقلا انزه و الطف

کام نعم یار تو ز اقبال مرطب

مغز امل خصم تو زادبار مجفف

 
 
 
سنایی

ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف

آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف

در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ

زیرا که حرامست درین کوی تکلف

در عشوهٔ خویشی تو و این مایه ندانی

[...]

نظیری نیشابوری

آنی به اثر داری و شأنی به تصرف

دل ها نشود شیفته کس به تکلف

فکر تو به وحدت برد از گفت مجازم

هرچند که طبعم بگریزد ز تصوف

بر قامت ما کسوت تقصیر بریدند

[...]

واعظ قزوینی

انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف

رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!

از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد

در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!

پیران زمان جمله مرید خور و خوابند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه