گنجور

 
جامی

بندم به سینه دمبدم از سیم مژگان تارها

وز دل بر این قانون ز غم بیرون دهم آزارها

تا لعل شکر خای تو شد قیمتی کالای تو

درهر سر از سودای تو شوریست در بازارها

باشدکه یک گلبرگ تر آید چو رویت در نظر

چون باد گردم هر سحر گرد همه گلزارها

بی رویت ای رشک سمن گل نیست آنها در چمن

دور از تو برق آه من آتش زد اندر خارها

با ضعف تن پشت دوتا تا ایستم پیشت به پا

در کوی تو نبود مرا پشتی جز از دیوارها

پندار زهدم داده خو با کردن از خود گفت و گو

می ده که یابد شست و شو نقش همه پندارها

جامی چه غم گر خون خورد تا شعر رنگین آورد

برخاطرت گر بگذرد روزی بدین گفتارها