گنجور

 
جامی

مقام عارف عالی مقام بی وطنیست

طراز کسوت فقر و فنا وبرهنه تنیست

به گوش دهر ازین راستر سخن نرسید

که گوهر صدف بحر صدق کم سخنیست

چو نیست بنده آن شاه مکی و مدنی

ازان چه سود که مکیست خواجه یا مدنیست

گرفت گوشه چو خم شیخ پر شراب غرور

به محتسب که رساند که وقت خم شکنیست

به قبله روی و بتان در درون ز حرص و هوا

نه این خدای پرستیست بلکه برهمنیست

هوای عشق کنی همت از دو کون ببر

که این عروج نیاید ز همتی که دنیست

خجالتیست عظیم از رخ تو جامی را

که زخم تیغ فراق تو خورد و زیستنیست