گنجور

 
شیخ بهایی

دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف

تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟

از آستان پیر مغان سر چرا کشم

دولت در این سرای و گشایش در این در است

در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس

بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است

یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب

کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای

کت خون ما حلال تر از شیر مادراست

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد

جفر را بیست و هشت جزء است. هر جزئی را بیست و هشت صفحه است و هر صفحه را بیست و هشت سطر و هر سطری را بیست و هشت بیت است و هر بیتی را چهار حرف.

حرف اول به عدد اجزاء است و دوم به عدد صفحات و سوم به عدد سطور و چهارم به عدد بیوت. پس اسم جفر مثلا در بیست بیستم از سطر هفدهم صفحه ی شانزدهم جزء سوم یافته آید.

ادیبی را با همسرش مشاجره شد و کار به عزم متارکه انجامید. زن گفت: طول مصاحبت به خاطر آور! گفت: بخدا سوگند جز همان ترا گناه دیگری نزد من نیست.

جماعتی گرد بهلول بودند. یکی از آن میان او را پرسید: میدانی من کیستم؟ گفت: بلی به خدا. نسبت را نیز می شناسم. تو چون دنبلان کوهی هستی نه اصلی ثابت داری نه فرعی.

مخفت ای دیده چندان غافل و مست

چو هشیاران برآور در جهان دست

که چندان خفت خواهی در دل خاک

که فرموشت کند دوران افلاک

دایم دل خود به معصیت شاد کنی

چون غم رسدت خدای را یاد کنی

دنیا زتو رفته وترا دعوا ترک

گنجشک پریده را چه آزاد کنی؟

با فاقه و فقر همنشینم کردی

بی مونس و بی یار غمینم کردی

این مرتبه ی مقربان در تو است

آیا به چه خدمت این چنینم کردی؟

به چشمی ناز بی اندازه کردن

به دیگر چشم عهدی تازه کردن

عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می پرسید در جنگ

دو شکر چون عقیق آب داده

دو گیسو چون کمند تاب داده

خم گیسوش آب از دل کشیده

به گیسو سبزه را بر گل کشیده

شده گرم از نسیم مشک بیزش

دماغ نرگس بیمار خیزش

چه خوش باشد در آغاز جوانی

دو دلبر را به هم سودای جانی

گه از ابرو عتاب آغاز کردن

که از مژگان بیان راز کردن

گهی از دور باش غمزه راندن

گهی از گوشه های چشم خواندن

فشرده عشق در دل ها قدم سخت

خرد برده به صحرای عدم رخت

درون جان خیال زلف و بالا

چو دزد خانگی جاسوس کالا

می تلخ است جور گلعذاران

که هر چندش خوری باشد گواران

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است

که ای بلندنظر شاهباز سد ره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

ترا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه ی نغزم و زهروی یاد است

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است

بحری است بر عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را به منع عقل مترسان و می بیار

کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

چون درد دلی گویم در خواب کنی خود را

این درد دل است آخر افسانه نمیگویم

گر علم لدنی همه از برداری

سودت نکند چو نفس کافر داری

سر را به زمین چه مینهی بهر نماز

آن را به زمین بنه که در سرداری

خوشحال مجردی جهان پیمائی

وز نیک و بد زمانه بی پروائی

خورشید صفت سیرکنان در عالم

هر روز به منزلی و هر شب جائی

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

صبرم شد و عقل رفت و دانش بگریخت

زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

متوکل وصیف خادم را شیفته بود. روزی وی با جامه ای نیکو به نزد وی شد. متوکل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت: آیا دوستش میداری ای فتح؟ گفت: از آن روی که تو او را دوست می داری، دوستش ندارم. بل از آن جهت که او ترا دوست می دارد.

در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز

هر کسی برحسب فهم گمانی دارد

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

از سخنان یکی از حکیمان: مرد خرسند، در آنچه به دنیا پیش آید گرامی است و در آنچه در عقبی پیش آید، ثواب کار.

- خرسندی ملکی مخفی است و دلشادی به قضا، زندگانئی خوش و گوارا.

شد خاک قدم طوبی، آن سروسهی قدرا

ما اعظمه شأنا، ماارفعه قدرا

ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی

در قید تعلق کش، ارواج مجرد را

من زنده و تو خیزی، خون دگران ریزی

هر لحظه از این غصه خواهم بکشم خود را

ابن جوزی از شفیق بلخی نقل کرد که: به سال یکصد و چهل و نه بهر حج گزاردن بیرون شدم و به قادسیه فرود آمدم. در آن جا جوانی زیباروی و گندمگون را دیدم در جامه ای پشمین و روی پوشی و نعلینی در پا که از مردمان دورتر بنشسته بود.

به خود گفتم: این جوان از صوفیان است و خواهد که بر دوش دیگران بار بود. به خدا سوگند که نزدش روم و سرزنشش کنم.

نزدیکش که شدم، و مرا دید بسویش روانم، گفت: ای شفیق: «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ». به خود گفتم این جوان بنده ای صالح است خود را به وی رسانم و از او پرسم.

در این هنگام، وی از دیدگان من پنهان گشت. پس از آن، هنگامی که به «واقصه » فرود آمدیم، دیدمش که نماز میخواند و اعضایش همی لرزید و اشگش روان بود.

به خود گفتم، بنزدش شوم و از او عذر خواهم. وی نماز خویش به ایجاز برخواند و سپس گفت: ای شفیق «انی لعقار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی ».

به خود گفتم، او که دوبار به فراست راز مرا بخواند، از ابدال است. تا این که به «زباله » فرود آمدیم. وی را دیدم که بر سر چاه بایستاده، مشکی در دست و آب همی خواهد.

ناگاه مشک به چاه افتاد. آن جوان چشم به آسمان گرداند و گفت: آن گاه که تشنه ی آب شوم تو پروردگار منی - و آن زمان که گرسنه ی طعامی شوم نیز. خداوند، مرا جز تو کسی نیست.

شفیق گفت: بخدا سوگند در این هنگام دیدم که آب چاه بالا آمد. جوان مشک خود بگرفت، پر آب ساخت، وضو بساخت و چهار رکعت بخواند.

سپس به جانب تپه شنی که آن نزدیکی بود رفت و چند مشتی ریگ در مشک ریخت و سپس نوشید. وی را گفتم: از آنچه خداوند به تو روزی ساخته، مرا نیز ده.

گفت: ای شفیق. نعمت های ظاهری و باطنی خداوند همیشه بر ما پیوسته است. تو گمان خویش به خداوند نیکوبدار. سپس مشک را بمن داد.

از آن بنوشیدم. آن را آبی آمیخته با قاووت و شکر یافتم که تا آن زمان لذیذتر و خوش بوتر از آن ننوشیده بودم. پس از آن دیگر وی را ندیدم تا زمانی که به مکه شدیم و شبی وی را در کنار گنبد میزاب، نیمه شب دیدم که با گریه و ناله نماز همی خواند.

سپیده که زد: نماز دیگری بخواند، طواف کرد و خارج شد. من نیز در پی او برفتم. و بدیدم که خدم حشم و اموال و غلامان فراوان دارد و برخلاف آن است که در راه ویرا دیده ام، مردمان گردش جمع همی شوند و سلامش همی گویند و از وی برکت جویند.

پرسیدمشان که او کیست؟ گفتند: موسی بن جعفر کاظم(ع) است. گفتم: اگر این فضل و عجاب از آن جز او بود به شگفت همی آمدم.

اندر آن معرض که خود را زنده سوزند اهل درد

ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است

اگر صد سال مانی ور یکی روز

بباید رفت از این کاخ دل افروز

چه خوش باغی است باغ زندگانی

گر ایمن بودی از باد خزانی

خوش است این کهنه دیر پر فسانه

اگر مردن نبودی در میانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز

که چون جا گرم کردی، گویدت خیز

عشقبازان که تماشای نگار اندیشند

ننگشان باد اگر زانکه زعار اندیشند

کسوت مردم عیار بر آن قوم حرام

که در اندیشه ی گنج اند و زمار اندیشند

آذری از گل این باغ به بوئی نرسند

نازکانی که زآزردن خار اندیشند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode