گنجور

 
جامی

گرم رسد ز زنخدان تو هزار آسیب

زهی محال که دندان کنم چو سین زان سیب

ذقن بپوش چو بر من گذر کنی که مباد

ز برق آه من آن سیب را رسد آسیب

به زیب جامه چه حاجت تو را که می گیرد

قبای دلبری از قد جامه زیب تو زیب

عنان ناز به کف تا سواره بگذشتی

نماند عقل مرا پای در رکیب شکیب

نکرد میل به طوبی سرشکم از قد تو

اگر چه می رود آب از فراز سوی نشیب

نه ایمنند ز تو طایران سدره نشین

چنین که حلقه زلفت نهاد دام فریب

پس از لقای تو جامی همی رمد ز رقیب

چو کرد خو به فرشته خورد ز دیو نهیب