گنجور

 
جامی

انت شمس البقا و غیرک فی

کل شی ء سواک لیس بشی

نیست امکان بساط بوسی تو

تا نگردد بساط امکان طی

نیست جز مشت گل ز کارگهت

دست کرد خلقته بیدی

کرده وعده دوای من لب تو

چون بجویم وفای وعده ز وی

کی من این وعده کرده ام گوید

این بود آخر الدواء الکی

با تو همدم کجا تواند بود

هرکه از خود تهی نشد چون نی

پی خود گم کن از میان جامی

تا رسد فیض عشق پی در پی