گنجور

 
جامی

خوی خود را کرده ای چون روی و نیکو کرده ای

عشقبازان را به خوی نیک بدخو کرده ای

گرچه لاله در چمن آمد دورنگ و گل دوروی

هر دو را در عشق خود یکرنگ و یکرو کرده ای

تا فکندی چین در ابرو سجده نتوانم تو را

رخنه در محراب من از چین ابرو کرده ای

بو که روزی خویش را در گیسویت بافم خوشم

گر تنم را لاغر و باریک چون مو کرده ای

سرنگون افتاده سرو از رشک بالایت درآب

چون به گلگشت چمن جا بر لب جو کرده ای

شهره هر بزم خواهی حسن خود را ای غزال

نیست بی موجب که جامی را غزلگو کرده ای