گنجور

 
جامی

بیا بیا که صدای درای و بانگ حدی

همی دهد خبر از قرب هودج لیلی

بیا بیا که اگر با تو نیم جانی هست

به پیش هودج لیلی نثار آن اولی

بغیر عشق مرا نیست دعویی به جهان

خدا گواست که من صادقم درین دعوی

جمال یار در اغیار کی توانی دید

نکرده چشم شهود از غبار غیر جلی

صفای مشرب رندان چه سود زاهد را

نیافت بهره ز مرآت دیده اعمی

سماع قول الست از خودم چنان بربود

که باز می نشناسم الست را ز بلی

ز ذوق عشق چو خالی بود سخن جامی

چه سود جودت لفظ و غرابت معنی

 
 
 
رودکی

مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی

چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی

چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده

[...]

عنصری

فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی

بدین زره ببری و بدان ز ره ببری

ناصرخسرو

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم

ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

[...]

قطران تبریزی

مشوش است دلم از کرشمه سلمی

چنانکه خاطر مجنون ز طره لیلی

چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

بغنچه تو شکر خنده نشئه باده

[...]

مسعود سعد سلمان

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه