گنجور

 
جامی

خوش آنکه بود ز تو خانه ام پریخانه

کجا شدی که شدم بی رخ تو دیوانه

ز آشنایی عشقت چه حاصل است مرا

جز آنکه گشته ام از صبر و هوش بیگانه

حدیث وصل تو هر شب ز هوش می بردم

به خواب می کشد آری سماع افسانه

به اوج کنگره وصل چون کند پرواز

چنین که شمع زد آتش به بال پروانه

خبر مپرس ز پیمان زهد رندی را

که داد دست ارادت به دست پیمانه

ز زلف دلکش تو گرچه ماند جامی دور

سری ز تیغ بلا شاخ شاخ چون شانه

روانه می کند از چشم درفشان هر دم

جواهر خدمات نیازمندانه