گنجور

 
مسعود سعد سلمان

تبارک الله ازین بخت و زندگانی من

که تا بمیرم زندان بود مرا خانه

اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود

همه دروغ نمودی مرا چو افسانه

چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی

بخاری و طنبی مستراح و کاشانه

ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش

همی بسوزم بی شمع همچو پروانه

چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن

که موی دیدم شاخ سپید در شانه

ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم

که بست پایم صد ره به دام بی دانه

چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود

که بود بر من دندان شیر دندانه

زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی

که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه

چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک

روا بود که کنون غم دهد به پیمانه

من از که دارم امروز امید مهر و وفا

که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه

از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا

که هست مکرمت هر که بینم افسانه

درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم

که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه

تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار

اگر نخواهی محنت مباش فرزانه

نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت

رمیده دیوی ماند میان ویرانه

اگر چه کار به دولت مخنثان دارند

غلام مردان باش و بگوی مردانه