گنجور

 
ابن یمین

پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد

ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه

چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من

اگر قبول کنی اینت پند فرزانه

تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست

چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه

مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر

گرت که یوسف مصری شدست همخانه

مباش غره بمهر سپهر دون پرور

که پای دام کشیدست بر سر دانه

هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم

بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه

در آن نفس که طریق حیات بسته شود

گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه

پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند

به گوش تاز تو نیکی بماند افسانه