گنجور

 
جامی

ای مرا از آتش سودای تو جان سوخته

پیرهن از تن تن از دل دل ز هجران سوخته

آتش دل بر زده از سینه چاکم علم

کهنه دلقم از گریبان تا به دامان سوخته

در میان آتش و آبم ز دیدار تو دور

اشک پیدا غرقه کرده داغ پنهان سوخته

می فرستم سوی تو در شرح هجران نامه ای

از سرشک و آه مضمون شسته عنوان سوخته

جسته زآه تشنگان کعبه وصل تو برق

در بیابان آتش افتاده مغیلان سوخته

شمع گل گر داشتی تاب تو بودی هر سحر

همچو پروانه همه مرغان بستان سوخته

چون ز جامی یک غزل ننوشتی ای مشکین غزال

لب فروبسته قلم بشکسته دیوان سوخته