خوش آنکه بود ز تو خانه ام پریخانه
کجا شدی که شدم بی رخ تو دیوانه
ز آشنایی عشقت چه حاصل است مرا
جز آنکه گشته ام از صبر و هوش بیگانه
حدیث وصل تو هر شب ز هوش می بردم
به خواب می کشد آری سماع افسانه
به اوج کنگره وصل چون کند پرواز
چنین که شمع زد آتش به بال پروانه
خبر مپرس ز پیمان زهد رندی را
که داد دست ارادت به دست پیمانه
ز زلف دلکش تو گرچه ماند جامی دور
سری ز تیغ بلا شاخ شاخ چون شانه
روانه می کند از چشم درفشان هر دم
جواهر خدمات نیازمندانه