گنجور

 
جامی

بی لعل تو دل درون سینه

خون است چو می در آبگینه

غمهای تو برد صبرم از دل

تاراج سپاه شد خزینه

مرغ دل من ز روی و خالت

از خرمن ماه چید چینه

سر زد ز دلم گیاه مهرت

آن را مدرو به داس کینه

شو ساقی دیگران که امروز

من بیخودم از شراب دینه

جامی که بود سواد کلکش

بر شاهد نظم عنبرینه

هر چند بود سفینه در بحر

شعرش بحریست در سفینه