گنجور

 
جامی

شاهد گل باز زنگاری نقاب انداخته

بلبل دلداده را در اضطراب انداخته

نرگس و لاله به روی سبزه پنداری به خواب

مستی افتاده ز کف جام شراب انداخته

چادر کافوری خود را شکوفه شست و شوی

کرده صبح و چاشتگه بر آفتاب انداخته

عکس گل در آب و گل بیرون همانا گلرخی

پیرهن کرده برون خود را درآب انداخته

تا به پای هر درختی خیمه عشرت زنی

بین که شاخ از سایه چون مشکین طناب انداخته

برسر جنگ است ابر اینک که درآب شمر

تیرباران برسر خود حباب انداخته

کلک جامی تا سر زلف سخن پیراسته ست

رشک آن در جعد سنبل پیچ و تاب انداخته