گنجور

 
جامی

بر طرف ماه زلف تو آمد شب سیاه

اینست آن شبی که به است از هزار ماه

بی روی تو هزار مصیبت کشیده ایم

گر زانکه روی وا نکنی وا مصیبتاه

آن کس که راه بر من بی صبر و دین زده ست

سرویست خوشخرام و سواریست کج کلاه

هست این همه کنایت و روپوش بلکه زد

راه من آن که در دل و جانهاست کرده راه

آن شاه دلنواز که هرجا نموده روی

ذلت له الوجوه وخرت له الجباه

دل را به هر دو کون جز او نیست مقصدی

روحی فداء مقصد قلبی و مبتغاه

جامی مگو که غرق گناهم ز آب می

کین آب شست از دل من ظلمت گناه