گنجور

 
جامی

گوهر نایابی و من بهر تو جان می‌کنم

کان تو جان است و چون جان می‌کنم کان می‌کنم

بر لب تو دست سودم دی نه دندان وین زمان

می‌کنم زان یاد و دست خود به دندان می‌کنم

در دل عشاق پیکان تو گم شد وین همه

سینه خود را به ناخن بهر پیکان می‌کنم

بی‌تو ویران به جهان گر زان که دستم می‌دهد

خشت مهر و ماه ازین فیروزه ایوان می‌کنم

می‌خورم بر دل خدنگت جان غمگین می‌دهم

شاخ دولت می‌نشانم بیخ حرمان می‌کنم

می‌کنم آماده کحل دیده و عطر کفن

از درت خاکی که شب پنهان ز دربان می‌کنم

گو اجل جیبم بدر پیوند عمر من بس است

رشته پیراهنت کز طرف دامان می‌کنم

اره بر سر بوده‌ام عمری که اکنون گاه‌گاه

شانه‌سان تاری ازان زلف پریشان می‌کنم

می‌کنم یک یک ورق دیوان جامی را شمار

هرچه می‌بینم نه در وصفت ز دیوان می‌کنم