گنجور

 
جامی

روز مردن کز وصال دوستان دل برکنم

از همه آسان ولیکن از تو مشکل برکنم

در مقابل چون زنی خرگه چو مه حاشا که من

خیمه بر عزم جدایی از مقابل برکنم

کی سزد در راه رخشت سجده محرابیان

کاش بتوانم که شکل نعلش از گل برکنم

گر به گوشم کم رسد از هودجت بانگ درای

زنگ مهر و ماه ازین فیروزه محمل برکنم

در نیاید سر به هر طوقی سگ کوی تو را

دست گو کز گردن گردون حمایل بر کنم

با توغیری را چه حد محفل افروزی بود

خواهم از غیرت که سر از شمع محفل برکنم

گفتیم جامی ز من خود را خلاصی ده به صبر

درچه بندم دل کزین شکل و شمایل برکنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode