گنجور

 
صوفی محمد هروی

در چمن چون یاد آن سرو خرامان می کنم

بلبلان را جمع و گلها را پریشان می کنم

در جواب او

هر سحر کز شوق یاد نان و بریان می کنم

صحن فرنی را به یادش مرهم جان می کنم

قامت زناج می آید مرا آن دم به یاد

«در چمن چون یاد از سرو خرامان می کنم»

بر سر سیری کشیدن زله را بس مشکل است

لیک من می نوشم و بر خویش آسان می کنم

ناله جانسوز دارد بر سر آتش کباب

میل از آن من سوی آن مرغ خوش الحان می کنم

دیدم آن مه گوسفندی چند بریان کرده بود

صوفی خود را بگفت امروز مهمان می کنم

بر سر بغرا چو بینم قلیه های چون عقیق

من کجا یاد آن زمان از لعل و مرجان می کنم

خواستم در گشنگی تدبیر از نان و کباب

دردم افزون می شود چندان که درمان می کنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode