گنجور

 
جامی

چو نیست بخت که شب روی روشنت نگرم

فروغ شمع فتاده به روزنت نگرم

پس از وفات به خاکم خرام بهر خدای

که گرد خویش نشسته به دامنت نگرم

پر از دعاست چو طومار دست من عمریست

درین هوس که حمایل به گردنت نگرم

چو گل نقاب گشایی چو دیگران بینند

چو غنچه روی ببندی اگر منت نگرم

چو خوشه پر شودم هر مژه ز دانه اشک

چو بر کنار مه از مشک خرمنت نگرم

شود لباس بقا تنگ بر من از غیرت

چو کرده بند قبا چست بر تنت نگرم

شوی به فن غزل شهره جهان جامی

چنین که مست غزالان پرفنت نگرم