گنجور

 
فیاض لاهیجی

ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ می‌بینم

شررواری گمان گر هست هم در سنگ می‌بینم

به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن

که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ می‌بینم

حقیقت در لباس هر مجازی جلوه‌ها دارد

فروغ آتش طورست گر من رنگ می‌بینم

تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشت‌خو

ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ می‌بینم

هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن

ز خود بینی ولی آیینه‌ها در زنگ می‌بینم

تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست

که خون لعل جاری در رگ هر سنگ می‌بینم

نمی‌دانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را

که مشت استخوان در هر سر فرسنگ می‌بینم

به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم

در آن بزمی که ساز زهره بی‌آهنگ می‌بینم

قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس

که گل‌ها را به رنگ غنچه‌ها دلتنگ می‌بینم

به اطفال چمن تعلیم شوخی‌ها که داد امشب؟

که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ می‌بینم

گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب

که چون آئینة گل خویش را گلرنگ می‌بینم؟