گنجور

 
جامی

به عزم کعبه سفر گفتم اختیار کنم

بدین بهانه گذر بر دیار یار کنم

ولی چه سود که نگذاردم مدار سپهر

که بر مراد دل خویش هیچ کار کنم

صبا رساند غباری ز موکبش آن به

که کحل دیده اقبال ازان غبار کنم

به راه شوق وی از چشم خون فشان هر دم

چو سرخ مو شتران قطره ها قطار کنم

نیارم آنکه نگارم به نامه شرح غمش

بس اینکه چهره به خون جگر نگار کنم

گر از خراش دل خود برون دهم حرفی

هزار سینه آسوده را فگار کنم

چنین که برد دلم موی آن میان شاید

که از میان همه دلبران کنار کنم

مرا چو بخت مساعد نشد که سر بنهم

بر آستانه جانان و جان نثار کنم

عموم لطف ویم عذرخواه بس جامی

به پیک و نامه چه تمهید و اعتذار کنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode