گنجور

 
جامی

چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم

آن به که به مژگان ز رخت دیده بدوزم

تنگ آمدی از من مگشا در نظرم روی

بگذار که از آتش شوق تو بسوزم

خواهم چو مه نو ز تو انگشت نما شد

زینگونه که کاهد غم تو روز به روزم

دل خون شد و سر خاک به راه غم عشقت

در دل غم و در سر هوس توست هنوزم

شب شعله آهم ز تو بر سقف علم زد

هر نی شد ازان مشعله خانه فروزم

از کشمکش هجر کمانیست خمیده

این تن که بر او خشک شده پوست چو توزم

مو گفتم و جامی زمیان تو سخن راند

جز خاطر دانا که کند فهم رموزم