گنجور

 
جامی

به خاک درت ریخت اشک امشبم

برآمد به اوج شرف کوکبم

به پابوس تو تا گشادم دهان

فراهم نیاید ز شادی لبم

مجو بیش نبض مرا ای طبیب

که جسته ست از شعله های تبم

ز چه می رسد تشنه را آب و من

چنین تشنه لب زان چه غبغبم

ز غم می دهم جان ولی می دمد

خیال لبت روح در قالبم

من و درس عشقت که تلقین نکرد

معلم جز این حرف در مکتبم

کشم یارب از دست بیداد هجر

بود داد جامی دهد یاربم