گنجور

 
جامی

ای در سماع عشق تو تسبیح خوان ملک

در رقص بر ترانه تسبیح شان فلک

از عرش تا به فرش خروش است و غلغله

کالمجد والکرامة والکبریاء لک

آلاف کرده اند الف وحدت تورا

آحاد ممکنات که صفرند یک به یک

باقی نماند جز الف وحدت تو هیچ

از لوح اعتبار چو گشتند جمله حک

بینی به ما که چشم جهانیم روی خویش

وان چشم را بغیر تو کس نیست مردمک

زاهد به کنج صومعه مشغول درد خویش

غوغای عاشقان ز سماک است تا سمک

حاشا که بر تو جلوه کند شاهد یقین

صیقل نکرده آینه دل ز زنگ شک

دل بر بلا بنه چو کنی دعوی ولا

کوه بلاست نقد ولای تو را محک

جامی ز عشق گوی که بی شور عشق شعر

در کام اهل ذوق طعامیست بی نمک