گنجور

 
جامی

کار من آمد به جان از یار دور

نیست جان دادن چنان ازکار دور

ای که گویی چونی از غم چون بود

تن ز جان تنها دل ازدلدار دور

گر بنالم ور بگریم دور نیست

شوق غالب موعد دیدار دور

خاص ناید راست با سودای عام

فکر خانه باشد از بازار دور

گر هزار آزار ازان بدخو رسد

طبع عاشق باشد از آزار دور

هرکه آن رخسار نیکو دید گفت

یارب از چشم بدانش دار دور

محمل جامی به منزل چون رسد

توشه اندک بادیه بسیار دور