گنجور

 
جامی

تو تنگ چشمی آن شوخ بین چو ناز کند

که چشم سوی محبان به صرفه باز کند

چو التماس نگاهی کنم بپوشد چشم

چو آن بخیل که در بر گدا فراز کند

کند ز زود شدن روز وصل را کوتاه

شب فراق ز دیر آمدن دراز کند

مرو به صومعه گو روی خود گشاده مباد

که روی اهل حقیقت سوی مجاز کند

چه سود روی به محراب کردنم چو مرا

خیال ابروی او رخنه در نماز کند

به هر کسی شود آمیخته چو شیر و شکر

به سان آتش و آب از من احتراز کند

مخواه چاره ز کس جامیا که کار آنست

که بی میانچی اغیار کارساز کند