گنجور

 
جامی

سبزه از طرف چمن می خیزد

خطت از برگ سمن می خیزد

لاله با داغ تو خفته ست به خاک

زان به خون غرقه کفن می خیزد

گر سبک سر ننهد تن به رهت

جان روان از سر تن می خیزد

می شود صاعقه خرمن صبر

شرری کز دل من می خیزد

یارب این نکهت مشکین ز صبا

یا ز صحرای ختن می خیزد

نه که بوی نفس جانان است

که ز اطراف یمن می خیزد

گفتمش جامی و وصف سخنت

از سخن گفت سخن می خیزد