گنجور

 
جامی

بی تو از جان ملالت است مرا

با تو بنگر چه حالت است مرا

بی جمال تو گر به مه نگرم

از خیالت خجالت است مرا

کرده ام در صف سگانت جای

بین چه جاه و جلالت است مرا

عشق گفتی ضلالتیست قدیم

از تو رو در ضلالت است مرا

هر چه جز فن عشق و علم نظر

در حساب جهالت است مرا

منم آن آینه که از هر رنگ

داده مهرت صقالت است مرا

دال زلفت کشید جامی و گفت

کین به دولت دلالت است مرا