گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مبارک بامدادی کاختر روز

شد از نور مبارک گیتی افروز

رسید اقبال پیشانی گشاده

کله بالای پیشانی نهاده

دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت

که بر گردون زدی اندیشه را تخت

بشارت میدهم کز پردهٔ راز

دری کرده ست دولت بهر تو راز

خضر دی مژدهٔ دادست جا نی

خضر خان را به آب زند گانی

چنین دانم که آن گویندهٔ چست

توئی وان آب حیوان گفتهٔ تست

مرا کاقبال خواند این مژده در گوش

ز شادی پای خود کردم فراموش

رسیدم تا بدان گلشن که جستم

چو گل بر چشمهٔ امید رستم

معلا حضرتی دیدم فلک سای

ملک صف بسته و انجم صف آرای

مرا، با آن شکوه پادشاهی

به پرسش داد مزد نیک خواهی

عزیزم داشت همچون جم نگین را

تواضع کرد چون گردون زمین را

نخستم گفت، خسرو، تا ندانی

که در من رسم کبر است این معانی

چو سلک بندگی یکسانست از غیب

من ار برتر نهم خود را، زهی عیب!

مرا در سر ز سودای جوانی

خیالی هست زآنگونه که دانی

من آن خضرم که آب خضر دارم

ولیکن آب خوش خوردن نیارم

اگر چه عالم است این دل درین گل

دو عالم غم کجا گنجد درین دل

چو غم را جا نماند اندر دل تنگ

به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ

ز تو خواهم که این افسانهٔ راز

که کرد، از رخنهای سینه، در باز

چنان سنجی ز بهر این دل تنگ

که در میزان دلها کم شود سنگ

دل مرده حیات از سر پذیرد

وگر کس زنده دل باشد، بمیرد!

بود گاه غم و اندیشته یاری

مرا و عالمی را غمگساری

بفرمود آنگهی کان نامهٔ درد

نهانی محرمی سوی من آورد

چو در چشم آمد آن دود جگر تاب

گشاد از دیدهٔ من در زمان آب

سبک زان قرةالعین جهاندار

پذیرفتم بچشم و دیده این کار

شدم بس سر بلند از خدمت پست

نمودم رجعت آن دیباچه بر دست

چو آن را دیده شد آغاز و انجام

به هندی بود در وی بیشتر نام

بسی ننمود در اندیشه زیبا

که پیوندم پلاسی را به دیبا

ولیکن چون ضروری بود پیوند

ضرورت عیب کی گیرد خردمند

غلط کردم گر از دانش زنی دم

نه لفظ هندیست از پارسی کم

بجز تازی، که میر هرز بانست

که بر جمله زبانها کامرانست

دگر غالب زبانها، در ری و روم

کم از هندیست، شد اندیشهٔ معلوم

زبان هند هم تازی مثال است

که آمیزش در انجا کم مجال است

کسی کز گنگ هندوستان بود دور

ز نیل و دجله لافد، هست معذور

چو در چین دید بلبل بوستان را

چه داند طوطی هندوستان را؟

خراسانی که هندی گیردش گول

خسی باشد به نزدش برگ تنبول

شناسد آنکه مرد زندگانی است

که ذوق برگ خائی ذوق جانی است

درین شرح و بیان کابیست دررو

کسی باور کند گفتار خسرو،

که دانا باشد و منصف بهر چیز

زمین ها یک به یک دیده به تمییز

سخن کز هندو از روم افتدش پیش

سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش

ز بی‌انصاف نتوان یافت این کام

که عمیا، بصره را به گوید از شام

دگر کس سوی خود گردد جهت گیر

بهد کم نغزک ما را ز انجیر

بهشتی فرض کن هندوستان را

کز آنجا نسبت است این بوستان را

و گر نه آدم و طاوس ز آنجای،

کجا اینجا شدندی منزل آرای؟

پریشان چند موج انداز گردم

کنون در جوی اصلی باز گردم

«دول رانی» که هست اندر زمانه

ز طاوسان هندوستان یگانه

به رسم هندوی از مام و بابش

در اول بود «دیودی» خطابش

بنام آن پری چون دیو ره داشت

فسون بنده از دیوش نگهداشت

یکی علت درو افگندم از کار

که «دیول» را «دول» کردم به هنجار

دول چون جمع دولتهاست در سمع

درین نام است دولتها بسی جمع

چورانی بود صاحب دولت و کام

دول رانی مرکب کردمش نام

چو نام خان، بنام دوست ضم شد

فلک در ظل این هر دو علم شد

خطاب این کتاب عاشقی بهر

«دول رانی خضر خان» ماند در دهر

مبارک نقش این حرف ورق مال

بدو معنی مبارک میکند فال

یکی هست آنکه اندر کامرانی

خضر خانا، تو دولتها برانی !!

دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب

«دول رانی خضر خان» کرد ترکیب

چو بود این نام محتاج بیانی

بیان کردن نمیدارد زیانی

چو لؤلؤ باشد اندر گوش ماهی

سرش را باز کن گر دید خواهی

اگر چه مغز بادام است بس نغز

بباید پوست کندن تا دهد مغز