گنجور

 
جامی

هیچ شب تیر غمت بر دل شیدا نرسد

که فغانم به مه آهم به ثریا نرسد

آن که وصل تو ز امروز به فردا انداخت

دارم امید کز امروز به فردا نرسد

سنگ بر سینه زنان می رود و ناله کنان

سیل ازان بیم که ناگاه به دریا نرسد

از دم پیر طلب چاشنی عشق که بحر

رشح او بی مدد ابر به صحرا نرسد

محنت بادیه کش گر هوس کعبه کنی

کس بدین عیش مهنا به تمنا نرسد

همت خویش قوی دار که مرغ دل تو

جز بدین بال به سرمنزل عنقا نرسد

نفخ روح القدس از هر متنفس مطلب

نزل این فیض جز از خوان مسیحا نرسد

هر چه در وقت رسد باش به آن خوش جامی

کانچه در پرده غیب است رسد یا نرسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode