گنجور

 
جامی

ساقیا می ده که صحرا سبز و بستان خرم است

توبه ای کامروز نشکسته ست در عالم کم است

از زجاجی جام می ریزد ز یکدیگر فرو

گرچه همچون سنگ اساس توبه ما محکم است

یاد کن جم را چو نوشی باده عشرت که جام

یادگاری مانده در دست حریفان از جم است

همچو زلف خوبرویان برکنار گل نشین

ای که کارت از کشاکشهای دوران درهم است

بگذران امسال وقت گل به مستی خوش که پار

ناخوش و خوش رفت وحال سال دیگر مبهم است

وارهان از محنت هستی به مستی خویش را

زانکه هستی محنت اندر محنت و غم بر غم است

جامی از ابر بهاران بر چمن باران چه سود

چون سحاب لطف ساقی در حق ما بی نم است