گنجور

 
جامی

شاهد بستان که چشمش نرگس و رویش گل است

سایه بر برگ گل او کرده شاخ سنبل است

مجمر فیروزه دان هر غنچه را کز گل در آن

آتشی افروخته از بهر داغ بلبل است

کوه و صحرا بس که می خوردند از جام سحاب

لاله ها بر رویشان افتاده زان می گل گل است

بس که از سبزه زمینها سبز شد هر پشته را

چوک کرده بختیی دان کز سقرلاطش جل است

طره شمشاد کش بسته گره دست صبا

آمده بر سر ز خوبان چمن چون کاکل است

تا کند بلبل به بزم گل مکرر قول خویش

از صراحی آن نه قلقل بلکه تکرار قل است

بر سماع شعر جامی بس که در وجدند و حال

در چمن افتاده از غوغای مرغان غلغل است