گنجور

 
جامی

خطت گرد لب آن مشکین نبات است

که رسته بر لب آب حیات است

به هر کس دارد آن چشم التفاتی

به حال ما چرا بی التفات است

به راه کعبه وصلت دو چشمم

یکی چون دجله وان دیگر فرات است

زکات لب بده ای نامسلمان

که یک رکن از مسلمانی زکات است

به قتل من براتی دارد از مشک

رخت کز وی نه امکان نجات است

لبت آمد نگینی لعل کز خط

سیه کرده پی مهر برات است

ز سعدی نیست تا جامی جز این فرق

که یکسر شعر جامی طیبات است