گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

مرا از چون تو یاری میگزیرد

که خود درد منت دامن نگیرد

لب بیجاده رنگت گر شوم کاه

بایزد گر مرا هرگز پذیرد

دلم شمعیست کاندر وصل و هجرت

ببوسی زنده وز بادی بمیرد

نخواهم بردن از خصم تو خواری

کزین معنیم باری میگزیرد

مرا گویند حال دل بدو گوی

چه خوانم قصه چون دروی نگیرد

 
 
 
سعدی

زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد

هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست

شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد

طالب عشقی دلی چو موم به دست آر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه