گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

هیچ کس را هوش عشق تو درسر نشود

کش غم هجر تو با مرگ برابر نشود

نتوان کشت مرا گر طمع وصل کنم

هیچ عاشق بچنین جرمی کافی نشود

جان زمن خواهی ودانی که محابانکنم

بوسه خواهم و دانم که میسر نشود

از دل و دوست بدردم من و میباید ساخت

که کسی از دل و از دوست بداور نشود

صفت درد دل من زسر زلف بپرس

گر ترا از من دلسوخته باور نشود

عاشق روی تو شد دل چه ملامت کنمش

بچنان رخ که تو داری چکندگر نشود