جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

مرا از چون تو یاری میگزیرد

که خود درد منت دامن نگیرد

لب بیجاده رنگت گر شوم کاه

بایزد گر مرا هرگز پذیرد

دلم شمعیست کاندر وصل و هجرت

ببوسی زنده وز بادی بمیرد

نخواهم بردن از خصم تو خواری

کزین معنیم باری میگزیرد

مرا گویند حال دل بدو گوی

چه خوانم قصه چون دروی نگیرد