گنجور

 
عطار

بپرسید از علی مردی دل افروز

که باشد در بهشت ای شیر حق روز

نباشد گفت روز خرم آنجا

از آن معنی که شب نبود هم آنجا

نه شمسی باشد و نه زمهریری

نه مظلم بینی آنجا نه منیری

همین اجسام کاینجا باشد امروز

همین اجسام باشد عالم افروز

چو پشت آینه‌ست اجسام اینجا

شود چون روی آیینه مصفا

عمر اینجا عمر آنجا سراجست

بلال ابنوسین همچو عاجست

چو مغز پای بوبکر و عمر را

توان دیدن چنان کاینجا قمر را

چو سیبی راکه اندر خلد بشکافت

توانی در میانش حور عین یافت

چه باشد گر تن تو نور باشد

همه ذرات عالم حور باشد

چو در چشم آیدت چون ماه نوری

چرا ناید در آن هر ذره حوری

نه سید گفت کین دم شد پدیدار

بهشت و دوزخم زین پاره دیوار

چو خورد اندر نماز انگور جنت

چرا دایم ندید او حور جنت

نه سید گفت خلد و نار کونین

بتو نزدیک‌تر از بند نعلین

بهشتی دان تو از قول پیمبر

ز حد حجره او تا به منبر

چو او را دیدهء جبریل بین بود

بهشتش لاجرم اندر زمین بود

وضو اینجا وضو آنجایگه نور

جماد اینجا جماد آن جایگه حور

چو تو بینندهٔ گور و زمینی 

زمین جز روضه و حفره نبینی

ببینی گر ترا آن چشم باز است

که پیغامبر بگور اندر نماز است

ترا این آب خوش خوش می‌نماید

پری را آبت آتش می‌نماید

چگونه شرح جسم و جان دهم من

که جان و جسم را یکسان نهم من

زنی کامروز پیر و ناتوانست

چو آنجا رفت بکر است و جوانست

نیارد مرد ریش آنجا بره برد

که نتوان باد ریش آنجایگه برد

کسی کاینجا بود در کین و در زور

کنندش حشر اندر صورت مور

عوان آنجا سگی خیزد چو آذر

سگ و بلعام در صورت برابر

یک آیینه‌ست جسم و جان درویش

به حکمت می‌نماید از دو رویش

اگر زین سو نماید جسم باشد

وز آن سو جان پاکش اسم باشد

عزیزا تو چه دانی خویشتن را

طلسمی بوالعجب دان جان و تن را

بهشت از نور تو زینت پذیرد

که بی اعمال تو زینت نگیرد