جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷

روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا

وای از چشم تو زان باده که در داد مرا

چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد

دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا

به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد

کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا

ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی

می دهد آتش سودای تو بر باد مرا

دور روی تو بیفکند ز دستم گل عیش

چه توان گفت که از دور چه افتاد مرا

باز آن طرّه گیسوی تو یا رب ز چه روی

نکند یک نفس از بند غم آزاد مرا

پیش سلطان خیال تو کنم بر سر خاک

دادخواهان ز غمت تا بدهد داد مرا

بیم باشد که ز پس درد برآید نفسم

یک نفس گر نرسد ناله به فریاد مرا

گفته بودی که شب و روز کنم یاد جلال

یاد می دار، که بگذاشتی از یاد مرا