گنجور

 
جلال عضد

ای حسن ترا مثال شاهی

آیینه رحمت الهی

عشق تو کمین گشاد ناگاه

بگرفت ز ماه تا به ماهی

از حکم تو سر چگونه پیچم

من بنده ام و تو پادشاهی

شام است ز چهره زلف برگیر

بنمای سپیدی از سیاهی

در پات فشانم از سر دست

از من سر و جان اگر بخواهی

هر صبحدم از غمت بنالم

ماننده مرغ صبحگاهی

دردا! که طبیب ما ندانست

حال دل ریش ما کماهی

هرگز نشینده ام که باشد

احوال کسی بدین تباهی

دین رفت جلال گو برو نام

سر رفت و تو در غم کلاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode