گنجور

 
جلال عضد

ای به بازار غم عشق تو صد جان به جوی

خود ترا نیست غم حال اسیران به جوی

تا که دلاّل غمت حلقه جانبازان دید

می زند نعره و فریاد که صد جان به جوی

گر کند داس فنا خرمن هستی جوجو

بر من بی خبر واله حیران به جوی

کار عالم همه گر بی سر و سامان گردد

بر من سوخته بی سرو سامان به جوی

جام جمشید به من ده که نیرزد برِ من

گنج قارون به دو جو مُلک سلیمان به جوی

پیش ما جز سخن باده و پیمانه مگوی

که نیرزد همه عالم بر رندان به جوی

ای فلک! گرمی بازار به یک نان چه کنی؟

هست در ملک دل ما صد ازین نان به جوی

گر توان دید به بازار قیامت رخ دوست

هیچ عاشق نخرد روضه رضوان به جوی

جان بدادیم ز عشق و برِ جانان هیچ است

سوخت در درد جلال و بر درمان به جوی