گنجور

 
جلال عضد

چون سایه منم فتان و خیزان

وز سایه خویشتن گریزان

باریکم و دردناک و دلسوز

مانند چراغ صبح خیزان

در کنج خرابه ای به تنها

دل تنگ نشسته اشک ریزان

با اختر خویش در لجاجت

با طالع خویشتن ستیزان

گر خاک جلال را ببیزند

مدهوش شوند خاک بیزان

رمزی گفتم که شکل آن را

ادراک کنند ذهن تیزان