گنجور

 
نظامی

سلطان سریر صبح‌خیزان

سر خیل سپاه اشک‌ریزان

مُتْواری راه دلنوازی

زنجیری کوی عشقبازی

قانون مغنیّان بغداد

بیّاع معاملان فریاد

طبال نفیرِ آهنین‌کوس

رهبان کلیسیای افسوس

جادوی نهفته‌، دیو‌ِ پیدا

هاروت مشوشان‌ِ شیدا

کیخسرو بی‌کلاه و بی‌تخت

دل‌خوش‌کن‌ِ صدهزار بی‌رخت

اقطاع‌ده‌ِ سپاه موران

اورنگ‌نشین‌ِ پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس

دارندهٔ پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل‌شکسته

دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل‌رمیده

چون او همه واقعه‌رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه

رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی

با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی

نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش

لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه

ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و می‌زدی دست

افتان خیزان چو مردم مست

آواز نشید برکشیدی

بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی

با باد صبا خطاب کردی

کای باد صبا به صبح برخیز

در دامن زلف لیلی آویز

گو آنکه به باد دادهٔ تست

بر خاک ره اوفتادهٔ تست

از باد صبا دم تو جوید

با خاک زمین غم تو گوید

بادی بفرستش از دیارت

خاکیش بده به یادگارت

هر کو نه چو باد بر تو لرزد

نه باد که خاک هم نیرزد

وانکس که نه جان به تو سپارد

آن به که ز غصه جان برآرد

گر آتش عشق تو نبودی

سیلاب غمت مرا ربودی

ور آب دو دیده نیستی یار

دل سوختی آتش غمت زار

خورشید که او جهان‌فروز است

از آه پرآتشم بسوز است

ای شمع نهان‌خانهٔ جان

پروانهٔ خویش را مرنجان

جادو چشم تو بست خوابم

تا گشت چنین جگر کبابم

ای درد و غم تو راحت دل

هم مرهم و هم جراحت دل

قند است لب تو گر توانی

از وی قدری به من رسانی

که‌آشفتگی مرا دراین بند

معجون‌ِ مفرح آمد آن قند

هم چشم بدی رسید ناگاه

کز چشم تو اوفتادم ای ماه

بس میوهٔ آبدار چالاک

کز چشم بد اوفتاد بر خاک

انگشت‌کش زمانه‌اش کشت

زخمی‌ست کشنده زخم انگشت

از چشم رسیدگی که هستم

شد چون تو رسیده‌ای ز دستم

نیلی که کشند گرد رخسار

هست از پی زخم چشم اغیار

خورشید که نیلگون حروف است

هم چشم رسیدهٔ کسوف است

هر گنج که برقعی نپوشد

در بردن آن جهان بکوشد

روزی که هوای پرنیان‌پوش

خلخال فلک نهاد بر گوش

سیماب ستاره‌ها در آن صرف

شد ز آتش آفتاب شنگرف

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار ناز برتاب

آمد به دیار یار پویان

لبیک‌زنان و بیت‌گویان

می‌شد سوی یار دل رمیده

پیراهن صابری دریده

می‌گشت به گرد خرمن دل

می‌دوخت دریده دامن دل

می‌رفت نوان چو مردم مست

می‌زد به سر و به روی بر دست

چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت

بر رسم عرب نشسته آن ماه

بر بسته ز در شکنج خرگاه

آن دید دراین و حسرتی خوَرد

وین دید در آن و نوحه‌ای کرد

لیلی چو ستاره در عماری

مجنون چو فلک به پرده‌داری

لیلی گُله‌بند باز کرده

مجنون گله‌ها دراز کرده

لیلی ز خروش چنگ در بر

مجنون چو رباب دست بر سر

لیلی نه که صبح گیتی‌افروز

مجنون نه که شمع خویشتن‌سوز

لیلی بگذار باغ در باغ

مجنون، غلطم، که داغ بر داغ

لیلی چو قمر به روشنی چست

مجنون چو قصب برابرش سست

لیلی به درخت گل نشاندن

مجنون به نثار در فشاندن

لیلی چه سخن؟ پری فشی بود

مجنون چه حکایت؟ آتشی بود

لیلی سمن خزان ندیده

مجنون چمن خزان رسیده

لیلی دم صبح پیش می‌برد

مجنون چو چراغ پیش می‌مرد

لیلی به کرشمه زلف بر دوش

مجنون به وفاش حلقه در گوش

لیلی به صبوح جان نوازی

مجنون به سماع خرقه بازی

لیلی ز درون پرند می‌دوخت

مجنون ز برون سپند می‌سوخت

لیلی چو گل شکفته می‌رست

مجنون به گلاب دیده می‌شست

لیلی سر زلف شانه می‌کرد

مجنون دُر اشک دانه می‌کرد

لیلی می مشک‌بوی در دست

مجنون نه ز می، ز بوی می مست

قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی

از بیم تجسس رقیبان

سازنده ز دور چون غریبان

تا چرخ بدین بهانه برخاست

کان یک نظر از میانه برخاست